چند روز است که با او چت میکنم و در کمال تعجب هیچ کدام از صحبت های مان نشانه ای از خسته کنندگی ندارد و حتی احساس سرزندگی بیشتری میکنم. هیچگاه اهل چت کردن نبودم و بیشتر مباحثه، مکالمات طولانی و مکاتبه را ترجیح میدهم ولی این مورد خیلی متفاوت است. گویی پاسخ هر پیام همان چیزی هست که میتوانم پاسخ بنامم و یک گفتمان مشترک در حتی جزیی ترین مسائل بینمان وجود دارد.
در این لحظه تمام هیاهو ها خوابیده است و داستانی که برایم از پادگان 05 شروع شده بود به پایان خود رسید و زیست کمابیش آزادانه ای که شانزده ماه پیش از زندگی ام بارش را بسته بود؛ دوباره با حضورش، آرامشی فارغ از هر اجبار برده دارانه ای را فراهم آورده است. شاید هنوز هم در حال کنار آمدن با این مسئله هستم که دیگر سرباز صدا زده نمیشوم؛ همانگونه که تا مدتی با سرباز بودن خو نگرفته بودم.
در گرما گرم اتفاقات اخیر به سختی میتوانم به یاد بیاورم که چگونه و از کدام لحظه آن روزها آغاز شد. اتفاقات آنچنان دومینو وار روی دادند که تفکیک آنها امری دشوار است و مجال نوشتن که هیچ، حتی فکر کردن را هم از من دریغ کردند. روزهایی که هر کدام سخت تر و عجیب تر از دیگری بودند که تاثیر نهایی شان عیان شدن و تعمیق فاصله من با آنها بود.
در باز میشود و او را معرفی میکند. گفته میشود کارش را سریع راه بیندازید. او مستندی را میخواهد که از شبکه دو درباره اش پخش شده است. کارش اردوهای جهادی هست و میخواهد آن را برای جاهایی که میرود پخش کند. از آرشیو تلوبیون پیدایش میکنم و روی دانلود میگذارمش. باید حضورش را تا پایان دانلود در صندلی کنارم تحمل کنم. سنش بالاست و مکررا از من سوال هایی بدیهی با موضوعات فناوری میپرسد که حوصله ام را سر میبرد و میخواهم سریعتر دست به سرش کنم و به خواندن اخبار از پشت سیستمم ادامه دهم.
شب هنگام است؛ اتفاقات و کارهایم را در فضای تاریک آسایشگاه مرور میکنم. خوشبختانه برخلاف روند این مدت اخیر مجال تفکر و خالی کردن ذهن برای من فراهم آمده است. آنقدر چالش هایی جدید را پی در پی تجربه کردم ام که واقعا فرصت تحلیل و هضم آنها را نداشته ام. گمان میکنم که پنج یا شش هفته متوالی است که از کاری اجرایی به کاری اجرایی دیگر گماشته میشوم؛ ناگاه تصمیم بر آن میشود که به مناسبتی ایستگاه صلواتی در جایی علم شود، ناگاه نمایشگاه عکسی باید برقرار گردد یا با حضور شوم تنی چند از بالانشینان در مراسمی که آن را برپا کرده ایم، باید این لحظات به گمانشان تاریخی را ثبت آرشیو کنم و مواردی بس پایان ناپذیر از این قبیل کارها…
گسستی در من اتفاق افتاده است و بخشهایی از من در حال نبرد برای غلبه بر دیگری هستند. نبردی که استفاده از هیچ سلاحی برای غلبه در دیگری ممنوع نیست. گلوله های توهین، تانک های نفرت پراکنی و بمب های اتمی تحقیر. جنگی جهانی در من برپاست و هنوز پیروزی از میدان آن بیرون نیامده است. این جنگ ها ریشه در تضادهایی دارد که گویی در من وجود داشته اند ولی در حال تعامل با یکدیگر بوده اند و حال که پای چیزی گرانبها به وسط آمده است، تعارض خواست ها میان آنها اتفاق افتاده است.
در زندگی ام همیشه سعی کرده ام که از غالفگیر شدن و مواجه شدن با مسائلی که به آنها نیندیشیده ام، جلوگیری کنم و زندگی ام را به دست تقدیر نسپارم. برنامه ریزی از مهم ترین ارکان زندگیام تا به امروز بوده است و همین امر موجب شده است که دیگر غافلگیر شدن از زندگیم به آرامی حذف شود. برای من اعتماد رابطه مستقیمی با غافگیر شدن دارد. اگر اعتماد داشته باشید که قرار نیست به شما آسیبی برسد و شما از اهدافتان دور نمیشوید، دیگر برنامه ریزی برای همهچیز وجودش الزامی نیست و راه برای مواجهه با ناشناخته ها باز میشود.
زمانی که برق میرود یا گوشی همراه خود را جا میگذاریم؛ احساس کمبودی خاص ما را فرا میگیرد. گویی بخشی از وجود ما کاسته شده است، اما بعد از گذشت مدتی کوتاه چنان به این کمبود خو میگیرم که گویی وجود نداشته اند و با بازگشت مجدد آنها به سرعت حضورشان عادی میشود؛ همانگونه که نبودشان عادی شده بود. نداشتن گوشی همراه برای طولانی مدت را در دوران آموزشی سربازی ام داشته ام.
این اواخر سرعت تحولات آنچنان بالا گرفته است که گویی زندگی ام با سرعت تند در حال پخش است. این تحولات با رستگاریم در لحظاتی که آینده ام را در خاش یا کرمانشاه میدیدم، آغاز شد و با گنجانده شدن تدریجی ام در قالبی جدید از زندگی که گویی در زیر نور خورشید یک من بیدار میشود و در زیر نور ماه منی دیگر، سر به بالشت میگذارد؛ ادامه یافت.
هرگاه از کنار محله ای قدیمی رد میشوم که آشنا یا خویشاوندی در آنجا داشته ام؛ ناخودآگاه در ذهنم تداعی میشود که گویی آن افراد آنجا همانگونه که آنها را به یاد میاورم در حال زندگی هستند. این فرایند ذهنی هرگاه که من از کنار خانه قدیمی پدر بزرگ و مادر بزرگ مادریم رد میشوم، برام اتفاق می افتد و گویی همچنان در آن خانه بزرگ، پدربزرگم که او را باباجون خطاب میکردیم در حال استراحت در گوشه مخصوصش در اتاق است و دارد به رادیو بی بی سی گوش میدهد و مادر بزرگم که او را مامان جون خطاب میکردیم در حال پخت و پز هست.