هرگاه از کنار محله ای قدیمی رد میشوم که آشنا یا خویشاوندی در آنجا داشته ام؛ ناخودآگاه در ذهنم تداعی میشود که گویی آن افراد آنجا همانگونه که آنها را به یاد میاورم در حال زندگی هستند.

این فرایند ذهنی هرگاه که من از کنار خانه قدیمی پدر بزرگ و مادر بزرگ مادریم رد میشوم، برام اتفاق می افتد و گویی همچنان در آن خانه بزرگ، پدربزرگم که او را باباجون خطاب میکردیم در حال استراحت در گوشه مخصوصش در اتاق است و دارد به رادیو بی بی سی گوش میدهد و مادر بزرگم که او را مامان جون خطاب میکردیم در حال پخت و پز هست.

شکی ندارم که این فرایند ذهنی برای مادرم هم که بسی بیشتر از من در آن خانه زندگی کرده است، اتفاق می‌افتد.

از دست دادن خانواده، درد و رنجی بسیار بزرگ و غیر قابل وصف است و اینکه دیگر پدر، مادر و حتی برادری را که با آنها بزرگ شده ای را در کنارت نداری، بایستی بسیار سخت باشد. این دردی است که مادر من متحمل شد؛ ابتدا برادرش، سپس پدر و در آخر هم مادرش را طی هشت سال از دست داد و بعید میدانم که با سبک زندگی بدی که برادر دیگرش انتخاب کرده است دیگر مجالی زیادی برای زیست سالم داشته باشد.

خانه پدریِ مادرم به مدت بیش از یک سال خالی از سکنه بود و مادرم نسبت به هرگونه اقدام، مکررا هی این دست و آن دست میکرد و باور نکرده بود که دیگر آن خانه خالی از سکنه است اما واقعیت آن بود که هرچه آن خانه بیشتر خالی میماند از زندگی بیشتر تهی میشد.

تا به آن روز که با خانه ای خالی از زندگی مواجه نشده بودم؛ نمیفهمیدم که اگر انسان در خانه ای زندگی نکند واقعا آن خانه حس دیگری به تو خواهد داد؛ حس مردگی…

روبرو کردن مادرم با واقعیت و تصمیم گرفتن برای آن خانه کار سختی بود که پدرم عاجز از آن بود و در نهایت من با مشقت زیاد مادرم را مجبور به پذیرش واقعیت کردم. مقاومتش هم برایم قابل درک بود ولی برای من هم آسان نبود که خانه ای را که در آن بخشی از کودکیم را گذرانده بودم به دیگری بسپارم اما واقعیت را باید پذیرفت و اگر تنها یک چیز را به خوبی از منطق دیالکتیک آموخته باشم این است که هیچ چیز ابدی نیست.

شبی قبل از خواب، آخرین حضورم قبل از به رهن سپردن آن خانه را متصور شدم و به ناگاه غم عجیبی مرا فرا گرفت. تمام خاطراتم از آن خانه در یک لحظه مانند جلوزدن سریع یک فیلم در دهنم پخش شد. رهن دادن آن خانه یک کار عادی نبود بلکه رهن خاطرات بود…