شب هنگام است؛ اتفاقات و کارهایم را در فضای تاریک آسایشگاه مرور میکنم. خوشبختانه برخلاف روند این مدت اخیر مجال تفکر و خالی کردن ذهن برای من فراهم آمده است. آنقدر چالش هایی جدید را پی در پی تجربه کردم ام که واقعا فرصت تحلیل و هضم آنها را نداشته ام. گمان میکنم که پنج یا شش هفته متوالی است که از کاری اجرایی به کاری اجرایی دیگر گماشته میشوم؛ ناگاه تصمیم بر آن میشود که به مناسبتی ایستگاه صلواتی در جایی علم شود، ناگاه نمایشگاه عکسی باید برقرار گردد یا با حضور شوم تنی چند از بالانشینان در مراسمی که‌ آن را برپا کرده ایم، باید این لحظات به گمانشان تاریخی را ثبت آرشیو کنم و مواردی بس پایان ناپذیر از این قبیل کارها…

در زمانی نچندان دور در محیط کار طعم از خودبیگانگی را چشیده بودم ولی زیستن به عنوان سرباز وظیفه معنای دیگری را از این مفهوم برای من آشکار کرد. آن زمان هنگامی که کاری را انجام میدادم در نهایت امر ممکن بود احساس تعلقی به خروجی نهایی نداشته باشم ولی در وضعیت اسفناک فعلی به واقع خروجی مفیدی وجود ندارد که قرار باشد به آن احساس تعلقی کنم. ولی با این اوصاف بایستی کارها را به انجام برسانم و جبران خدماتمان هم به ماهی 220 هزارتومان ناقابل و منت بی انتهای افتخار خدمت به نظام و شهداء واگذار میگردد.

هر روز از خود بیگانه تر از دیروز میگردم و تنها امیدم را برای آشنا گشتن مجدد با خوشتن، همان پنج ماه کسری حضور در جبهه پدرم میبینم. اگر بخواهم از ادبیات سربازی استفاده کنم؛ باید نبود بکشم و بگویم: نبود، هشت ماهه دیگه!!!