چندی پیش در یک جلسه کاری که با یکی از همکاران فرهیخته داشتم، مسئله ای مطرح شد مبنی بر آنکه شرح وظایف من در این مجموعه مطلق نیست و باید برای آن راهکاری جست. چند روز بعد نیز در جمعی از دوستان جدید بودم و بحث به مطلق بودن یا نسبی بودن مفاهیمی مانند اخلاقیات کشید.

این دو بحث که در بازه های زمانی نزدیک بهم مطرح شدند مرا واداشت به این بیندیشم که چه مفاهیمی در زندگیم مطلق یا نسبی است. براستی معیار سنجش ما برای تعیین اینکه چه مفاهیمی در زندگیمان مطلق یا نسبی است، چیست؟!

به رفتار خودم در طول این چند سال نگاه کردم و متوجه شدم که هرچه در ساختار این جامعه حل میشوم از مفاهیم مطلق زندگیم کاسته و به مفاهیم نسبی آن افزوده میشود. این مطلب را به خوبی میدانم که اگر تا آخر زندگانیم همین روند را ادامه دهم، دیگر مفهومی مطلق به جز دانش فنی ام در زندگیم باقی نخواهد ماند. آرام آرام میاموزم که برای تطهیر خویشتن و رهایی از عذاب وجدان به مفاهیمی که قبلا مطلق میدانستم، نسبی نگاه کنم.

گویا همگان برای به فراموشی سپردن وجدانشان از همین تکنیک استفاده میکنند و برای توجیه خویشتن، اول مفاهیم مطلق را برای خودشان نسبی میکنند و سپس معیار سنجش را کاملا دلبخواهی تعیین میکنند.

آری به نظرم اینگونه است که هرچه که انسانها در زندگانیشان بیشتر جلو میروند از نگرش های مطلق به نسبی میرسند…