چند روز است که با او چت میکنم و در کمال تعجب هیچ کدام از صحبت های مان نشانه ای از خسته کنندگی ندارد و حتی احساس سرزندگی بیشتری میکنم. هیچگاه اهل چت کردن نبودم و بیشتر مباحثه، مکالمات طولانی و مکاتبه را ترجیح میدهم ولی این مورد خیلی متفاوت است. گویی پاسخ هر پیام همان چیزی هست که میتوانم پاسخ بنامم و یک گفتمان مشترک در حتی جزیی ترین مسائل بینمان وجود دارد.
با گذر هر لحظه یک زمزمه بیشتر و بیشتر و بلند تر و بلند تر در ذهنم شنیده میشود؛ او خودش است!
زمزمه ای دیگر میگوید اگر او خودش باشد پس نباید مشکلی با خودم بودن داشته باشد؛ پس خودم خواهم بود و کاملا خودم و قصدم را در اولین مواجهه به او نشان میدهم. اگر او قرار است در سیارک من باشد باید اهلی کردن او را زودتر شروع کنم که وقت تنگ است و دنیایی بزرگ و مسیری طولانی در پیش رو…
دستش را برایم تکان میدهد تا سمت همان میزی بروم که او آنجاست و ناگهان او را از دور میبینم؛ با دیدنش تمام احتمالات و افکار در ذهن من احضار میشوند و برای لحظه ای جهان می ایستد. اولین قدم را به سمتش بر میدارم و اهلی شدنمان آغاز میشود…