در باز میشود و او را معرفی میکند. گفته میشود کارش را سریع راه بیندازید. او مستندی را میخواهد که از شبکه دو درباره اش پخش شده است. کارش اردوهای جهادی هست و میخواهد آن را برای جاهایی که میرود پخش کند. از آرشیو تلوبیون پیدایش میکنم و روی دانلود میگذارمش. باید حضورش را تا پایان دانلود در صندلی کنارم تحمل کنم. سنش بالاست و مکررا از من سوال هایی بدیهی با موضوعات فناوری میپرسد که حوصله ام را سر میبرد و میخواهم سریعتر دست به سرش کنم و به خواندن اخبار از پشت سیستمم ادامه دهم.
اینترنت ثابت تازه وصل شده است و هنوز در شک دیدن ویدیو های گلوله باران های هفته گذشته هستم. به ناگاه در میان صحبت هایش میپرسد: چند روز اینترنت قطع بود؟! گفتم: یک هفته و هنوزم اینترنت همراه هم قطع هست. گفت: ارتباط این اغتشاشگرا با بیرون قطع شد و خوبه. با تاکید گفتم: بله ارتباط معترض ها با همدیگه قطع شد. متوجه تاکیدم نشد و گفت: تا حالا دفعه سومه که این اینترنت اینکارو میکنه باید داخلیش کنن و این نحسی پول نجس سعودی ها نرسه به اینا.
جملات پیرمرد و ویدیو های که چند دقیقه قبل دیده بودم. خشمی در من ایجاد کرد که دوست داشتم تا میتوانستم سرش داد میزدم و از اتاق بیرونش میکردم ولی افسوس که کاری جز سکوت و یک خداحافظی سرد از من بر نیامد.
احساس استیصال لحظه ای هست که تو حقیقت را میدانی ولی نباید بگویی. چون گفتنش فایده ای ندارد بلکه هزینه ای بیهوده است. ولی خفت لحظه ای است که تو در پاسخ به دروغ بایستی سکوت و تایید کنی. امروز لحظه ای خفت بار بود برایم…